سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


«مرد همسایه مُرد دیشب!»


مَرد همسایه، مُرد دیشب!

مُرد مَرد همسایه در پس هول دیوارها!

در پس درختی سایه سوزانده

در پس روزهای تاریکی‌

در پس شبی بی‌مهتاب!


ناگهان نبود مرگ همسایه

سال‌ها پیش، مرگ او را کشت!

مرد همسایه مُرد دیشب!

سن و سالی نداشت رؤیایش

 نکشیده، آرزویش، قد

و ندیده روی او لبخند!


مرد همسایه مُرد دیشب

در میان میانسالی

در میان در و دیوار

در میان دوزخ پشیمانی!


یک جسد بود پر از ناله

یک‌نفس بود پر از ماتم

مشت می‌خورد از در و دیوار 

مشت می‌خورد از زن و فرزند


گوش دیوار همسایه، کر شده ز فریادش

گوش کوچه پر از ناله، گوش کوچه پر از ماتم!


ناسزا می‌گفت به چمن،

به گل و سوسن و یاسمن

ناسزا می‌گفت به پروانه،

شمع روشنی در میان یک خانه

ناسزا می‌گفت، جوانی را

چشمه‌ی جاری روشنایی را


مرد همسایه بیمار بود

دایما سیاه‌ صداش،  روی دیوار همسایه!

مرد همسایه زیر تاریکی،

چادری زده بود به وسعت خود!

چادری به روی همه!

چادری سیاه و کثیف از درونی خسته و مرده!


 چه کبود بود و زشت، قد کوتاه رؤیایش!

چه کریه و نازیبا، صورت آسمان تاریکش!


غل و زنجیر بود روح و جان باریکش

و کشانده خانه در خانه

از پس روزگار دیوانه!


مرد همسایه مُرد و ماند

پسر و دخترانی به یادگار

نریخت قطره اشکی بر او

نه پسر، نه دختر، نه همسایه


مرد همسایه سخت زندگی می‌کرد

زیر باری ز  ناباوری‌هایش

زیر مشت  پسر ، زیر دندان دخترها

زیر آن همه خشم و زیر آن همه کینه

 مُرد مرد همسایه!


 نبود پیر، مرد همسایه 

وز درون چنان خشکید،

که تمام ساقه‌هاش پوکید

و تمام شاخه‌هاش، پوسید!



روزگار به خط زشت، روی صورتش

خط خطی‌ها کرد!

از زبانش، فرشته، آواره

از خرد، تهی بود، خانه!


مرد همسایه سخت بیمار بود

 و صدای سخت بیماریش

خانه را به خود پیچید

دختران به خود لرزاند

این همه شدند دیوانه

و پسر نیز دیوانه

بس که از دیوار، دیوانگی آمد،

زن و مرد همسایه نیز دیوانه!

کوچه یکدست دیوانه!

مردم کوچه، دیوانه!


مرد همسایه در غروب دلتنگی،

در شبی سرد و بی‌مهتاب

در میان این همه فریاد

این همه بی‌مهری و بیداد،

سوز سرما و گرد و غبار،

شب طولانی و صبح ناپایدار،

روی سنگی فتاد و جانش داد

در سکوتی که کوچه زد فریاد!


مرد همسایه مُرد دیشب!

کوچه امشب در سکوت غرق است!

و صدای برهنة‌ی او نیست!


های مردم! یک نفر در این کوچه،

پرصدا، بی‌صدا گشته!

کوچه تا صبح بیدار است

پِیِ مرد پرصدا گشته!


کوچه تب‌دار مرد بیمار است!

عادت این بود که کوچه در او بود،

با نفس‌های او، هم‌سر و سو بود

رفت و کوچه، تاریک مانده‌ هنوز

روز نیامده، شب، نشسته‌است، زود


کوچه تا صبح می‌گرید

در غم مرد همسایه

کوچه یکدست‌، دیوانه!

مرد همسایه نیست در خانه!